اتوبوس سواري

مجيد منصوري خواه فومني

به نام خداوند

با هيكل درشت مردي كه با سرعت از روبرويم مي گذشت، برخورد كردم. بدون آنكه واكنشي نشان دهم به راهم ادامه دادم و آهسته به سمت ايستگاه قدم زدم. با ديدن صف طولاني جلوي ايستگاه ، لحظه اي به سرم زد منصرف شوم اما ياد حرف هاي همكارم كه افتادم، شك و ترديدم برطرف شد. سعيدي همكار قسمت اداري سر ظهر پيشنهاد داد كه براي يك بار هم كه شده از اتوبوس استفاده كنم و طوري از اين پيشنهادش حرف زد كه امكان مخالفت وجود نداشت. بليطي از باجه كنار ايستگاه گرفتم و در آخر صف ايستادم. به پيرمرد مسني كه كوله قرمزرنگي را روي دوش انداخته بود، اشاره كردم به جلو حركت كند. وقتي پيرمرد برگشت و نگاهم كرد، ترسيدم. چپ چپ نگاهم كرد و سپس همان جا ايستاد و از جايش تكان نخورد. سيگارم را زير پايم له كردم و به او لبخند زدم تا متوجه شود به اشتباهم پي برده ام .اما برخلاف تصورم، خودش سيگاري روشن كرد و حلقه هاي دود را به صورتم فوت كرد .تازه متوجه شدم چشم هايش لوچ است و اصلا به من نگاه نكرده است. جوان قدبلندي سريع پشت سرم ايستاد و مسير اتوبوس را پرسيد. پيرمرد به جاي من جواب داد و يك پك عميق هم به صورتش فوت كرد . پسر جوان زير لب فحشي نثار پيرمرد كرد و جنجالي به پا شد. مجبور شدم پا در مياني كنم اما با ضربه سنگين دست پيرمرد كه به اشتباه به سمت من حواله كرده بود، چند قدمي عقب عقب رفتم و داخل جوي آب افتادم.
زن هاي داخل صف ، غش غش خنديدند. به محض رسيدن اولين اتوبوس، درگيري به پايان رسيد. چند نفر در حاليكه به سرعت مي دويدند تا از اتوبوس جا نمانند از روي بدنم رد شدند. به زحمت از داخل جوي آب بيرون آمدم و پس از مرتب كردن لباسهايم پشت سر همان دو، سه نفري كه لگدمالم كرده بودند، ايستادم. پيرمرد و جوان هر دو سوار اولين اتوبوس شدند. چند دقيقه بعد تا خواستم در دلم به سعيدي فحش بدهم، اتوبوس دوم رسيد. اين بار بي اعتنا به جرو بحث چند پسر جوان كه پشت سرم بودند خودم را به لبه پله اتوبوس رساندم و با هل به داخل اتوبوس رانده شدم . سريع دويدم و روي يكي از صندلي هاي كنار پنجره نشستم. روبرويم مردي ميانسال، پاكت تخمه را به سمتم گرفت . با اصرار او، مجبور شدم مشتي تخمه بردارم. ناگهان دستي محكم به پشتم خورد. برگشتم و با تعجب به پسر بچه كم سن و سال نگاه كردم كه با اشاره چشم به من حالي كرد لاي پنجره را باز كنم تا هوا جريان پيدا كند. به سرعت اتوبوس پر از آدم شد! و جاي سوزن انداختن هم باقي نماند. چند نفري با شيشكي و متلك از راننده خواستند حركت كند. آقاي راننده خودش وسط جمعيت گير افتاده بود و به زحمت از در عقب خارج شد. بيرون اتوبوس از چند نفر ديگر هم بليط گرفت و از در جلو داخل شد و پشت رل نشست. جمعيت صلوات فرستاد و اتوبوس به آرامي حركت كرد. هنوز اتوبوس شتاب نگرفته بود كه صداي داد و فريادي از انتهاي اتوبوس بلند شد. بدن يكي از مردها لاي در عقب گير كرده بود. راننده در عقب را باز كرد و مرد جوان نيمه ديگر بدنش را داخل اتوبوس كشاند. پيرمردي به دنبال اتوبوس ميدويد و در حاليكه دو كارتن را روي سرش گذاشته بود با دست چند ضربه محكم به بدنه اتوبوس زد. راننده با بي اعتنايي ، نيش گازي داد و اتوبوس از جا كنده شد. صداي فحش هاي پيرمرد در هوا ماسيد. مرد جواني كه صندلي پشت من نشسته بود به پيرمرد كه به نفس نفس افتاده بود خنديد و گفت:
" زپرتي ريقو! خب زودتر ميومدي."
و يكي از همان سه نفري كه بيرون اتوبوس مرا له كرده بودند گفت:
" قيافش عينهو پدر ژپتوهه."
" كجايي پينوكيو كه پدر ژپتو اوس شده."
هر سه نفر بلند خنديدند. يكي ديگر از ته اتوبوس داد زد:
" آقاي راننده داره به ننت فحش ميده. نگه دار ننشو...."
پيرمرد ريش سفيدي كه وسط اتوبوس به ميله تكيه داده بود با نصيحت و خواهش ماجرا را فيصله داد. نم بادي به صورتم خورد و ته دلم خوشحال شدم كه بالاخره اتوبوس حركت كرد. به ساعتم نگاهي انداختم. يك ربع گذشته بود. اتوبوس با صداي گوش خراشي سر چهار راه طالقاني پشت چراغ قرمز توقف كرد. انبوه جمعيت از روي خط عابر پياده رد شدند. چراغ سبز شد و راننده بي اعتنا به باقي مانده عابران وسط خيابان حركت كرد. به چراغ هاي دو سوي چهار راه نگاه كردم .هردو چراغ هاي راهنمايي سبز بود. اتوبوس بين تعدادي ماشين وسط چهار راه محاصره شده بود. با بوق هاي گوش خراش اتوبوس ماشين ها كنار رفتند و راه باز شد. از روبرو، اتوبوسي به سرعت به اتوبوس ما نزديك شد و راننده براي اينكه با آن شاخ به شاخ نشود تا جاييكه امكان داشت فرمانش را به راست چرخاند. چند نفري كه ايستاده بودند به سمت صندلي اي كه نشسته بودم سرازير شدند. زير هيكل مرد تنومندي در حال له شدن بودم كه با تقلا و بدبختي موفق شدم از خود جدايش كنم. راننده اتوبوس به تاكسي قراضه اي كه وسط چهار راه پنچر شده بود فحش داد و به سرعت از چهار راه دور شد. من هم در دل به خودم فحش دادم كه بدون برنامه، حرفهاي جفنگ سعيدي را گوش كرده بودم. لحظه اي به چهره مسافران ديگر خيره شدم. احساس نارضايتي در نگاهشان موج ميزد. دو نفر بالاي سرم ايستاده بودند و طوري ميله عمودي متصل به صندلي ام را تكان ميدادند كه مثل پاندول ساعت در جايم تكان مي خوردم. از آن ها خواهش كردم ميله عمودي را تكان ندهند. به تركي كلمه اي رد و بدل كردند و نيشخندي زدند. حوصله ام سر رفته بود. روزنامه را از كيفم درآوردم و مشغول خواندن شدم. مرد ميانسالي كه پشت سرم نشسته بود، هيكلش را به جلو هل داد و سپس كله تاسش را بيخ گوشم آورد و همراه من مشغول خواندن صفحه ورزشي شد. بوي بد دهانش اعصابم را بهم ريخته بود. چاره اي نداشتم جز اينكه از خير روزنامه خواندن بگذرم. مردك دهانش را به گوشم نزديك كرد. جلوي دهان و بيني ام را با دست پوشاندم:
" داداش قربونت نمي خوني بده ما مشغول شيم؟
روزنامه را به او دادم. از شر كله تاس و بوي گند دهانش رها شده بودم اما مردك تازه چانه داغ كرده بود:
" ديدي داداش چطور مفت مفت سه تا گل خورديم. اي بگم چي بشه اين گلر يه سانتيمون. عجب تركوند تيم رو. بيچاره سلطان. خب معلومه با اين توپچي سوراخ ، تور دروازمون هزار تا سوراخ داره."
جوان ريزه اندامي كه كنار صندلي مرد تاس ايستاده بود نگاهي به آقاي تاس كرد و روزنامه ورزشي اش را جلوي چشمان او گرفت:
" عوضش آسمون آبي رو عشقه. سه سوت سوسك شدين. اون يه گل چيپ هم كه زديد آفسايد بود."
" فسقل چند سالته؟ هيجده... نوزده...حيف كه ريزي وگرنه يادت مي اومد علي آقا اندازه سن تو ،گل كرده تو كيسه ناصرخان.
جوان دوباره تيتر روزنامه اش را به آقاي تاس نشان داد:
" فعلا سوسك همه تيم ها قرمزه. هفته پيشم كه ملوان دودتون كرد. دود هم كه بشيد رفتيد تو دل آبي آسمون. اين مهمه مشتي وگرنه بيست سال پيش كه بيست ساله گذشته امسالو بچسبين نريد تو قيف دسته دو.
بعد هم سرش را چرخاند كنار كله تاس و گفت:
" ميگم داداش زياد فكر نكن اون چند تا شويد موهاتم باد ميبره."
با اين متلك پسرك ريزه اندام ، آقاي تاس از كوره در رفت و با مشت و لگد به جان جوان افتاد. خواستم بلند شوم و پا در مياني كنم اما تا ياد مشت نيم ساعت پيش افتادم،دستي به گونه سمت راستم كشيدم و از جايم تكان نخوردم. با صداي غريو و همهمه بيرون، سرم را چرخاندم تا صحنه تصادف را ببينم. دو موتور با هم شاخ شده بودند و هر دو خونين كف خيابان به خود مي پيچيدند. راننده اتوبوس با احساس مسئوليتي بي مورد وسط خيابان، درست چند متري مانده به چهار راه وليعصرتوقف كرد و در ميان خيل جمعيت گم شد .هواي داخل اتوبوس گنداب متعفن شده بود . بوي عرق و تخمه و ساندويچ كلافه ام كرده بود. چند نفري كه كنارم سراپا ايستاده بودند، چپكي نگاهم كردند. متوجه شدم توقع دارند جايم را به يكي از آن ها بدهم. چشمم را بستم و وانمود كردم از خستگي دارم مي ميرم و ناي نشستن هم ندارم، چه برسد به اينكه بخواهم سراپا بياستم.اعتراض ها بالا گرفت:
" عجب راننده چسيه. آخه اردنگ به تو چه."
" فكر كنم رفته دنبال افسر."
" عجب غلطي كرديم سوار اين سفينه بلا شديم. آقايوني كه جلوي در تشريف دارند يكي خواهشن بره اين آقاي مافنگي ريقو رو صدا كنه بياد .كار داريم به مولا."
" داره مياد.... آره خودشه. اومد مرديكه تركمون عملي "
راننده كنار افسر راهنمايي ايستاده بود:
" جناب سروان اينطور كه صحنه نشون ميده هوندا 125 مقصره. حالا چرا؟ الان خدمتتون عرض مي كنم."
سيگاري روشن كرد و باز به صحبت ادامه داد. يكي از مسافران چند ثانيه اي دستش را روي بوق گذاشت. زني با عصبانيت پياده شد و به سمت افسر و راننده راه افتاد:
" جناب سروان بهتره اين آقاي كارشناس رو جريمه كنيد.... ملاحظه بفرماييد....ده دقيقه كلي آدم رو گذاشته وسط خيابان....."
راننده چشم غره اي به زن رفت و سيگار را به گوشه اي انداخت. راننده به افسر دست داد و به سمت اتوبوس دويد. بي اعتنا به متلك هاي مسافران و چراغ قرمز از چهار راه گذشت.آن سوي چهار راه نيش ترمزي زد و يك دختر جوان را سوار كرد. چند نفر داخل اتوبوس به اين حركت راننده اعتراض كردند. در قسمت زنانه يك دختر جوان موهاي زن مسني را گرفته بود و ميكشيد. در ايستگاه خيل جمعيت هجوم آوردند:
" آقايون بفرماييد داخل جلوي در وانستيد."
" داداش ديگه جا نيست سوار نكن."
" آقايون خواهش ميكنم استدعا دارم برين داخل. خانوما بليطاشون رو بدن به آقايون."
" اوشكول برو ديگه ميخواي تموم تهرون رو سوار كني مگه؟""
" كي بود زر زد؟"
اتوبوس دوباره راه افتاد. نفسم بدجوري گرفته بود. بلند شدم و جلوي پنجره ايستادم تا كمي حالم جا بيايد. راننده سيگاري روشن كرد. دود سيگار تا محل استقرار خانمها سرايت كرد:
" آقاي راننده اون سيگار لعنتي رو خاموش كن."
" آبجي ناراحتي نگه دارم پياده شي؟"
همان پيرمردي كه بالاي سرم ايستاده است به جاي زن جواب داد:
" برادر جان ما همينطوري به زور نفس ميكشيم. يه ذره جا دويست نفر رو سوار كردي ديگه لااقل رعايت حال مسافراتو بكن"
راننده با ناراحتي سيگار نيمه سوخته را به بيرون پرتاب كرد. ته سيگار درست روي سينه مرد هيكلي اي كه كنار جاده منتظر تاكسي ايستاده بود،فرود آمد. نگاهي به راننده كرد و هر چه از دهانش درآمد نثارش كرد. به بيرون نگاه كردم. اتوبوس به نزديكي چهار راه جمهوري رسيده بود. دو جوان گوشه خيابان با هم گلاويز شده بودند و كشتي جانانه اي در گرفته بود. همان سه جواني كه بيرون اتوبوس له ام كرده بودند آن ها را تشويق ميكردند. در لاين روبرو چند موتور تك چرخ ميزدند و پيرمردي برايشان سوت مي زد و دست تكان ميداد.
" بچه ها موتور سوارا رو ببينيد"
دوباره به ساعتم نگاه كردم. بيست و پنج دقيقه از سوار شدنم در اتوبوس گذشته بود. دوباره در دلم به سعيدي فحش دادم. ياد رنوي قديمي ام افتادم كه دو ماه قبل آن را فروختم. برعكس چند ايستگاه اول، اتوبوس مسير جمهوري تا سر جامي را مثل جت طي كرد و حتي يك ايستگاه هم اشتباه كرد و توقف نكرد. پسربچه اي كه دستش در دستان مادرش گره خورده، برايم شكلك در مي آورد. پيرمرد عصا به دستي سوار ميشود. اينبار مجبور شدم جايم را به او بدهم. ميله بالاي سرم را گرفتم و براي اينكه سرم به سقف نگيرد مجبور شدم خم شوم. چند دختر جوان از جلوي اتوبوس رد شدند و هر سه آدامس هايشان را باد كردند و هر كدام مال ديگري را تركاند. جوان موتور سواري به آنها نزديك شد و متلكي بارشان كرد. هر سه به خنده افتادند. چند نفر داخل اتوبوس با اشتياق رد مسيردختر ها را دنبال ميكنند. جواني سرش را از پنجره بيرون آورد وآدامس دهانش را به سمت آنها پرتاب كرد :
" ميشه اين آدامس رو بگيريد، يك بادكنك تحويلم بديد."
دخترها با اخم نگاهش كردند و از نظر دور شدند. همان پيرمردي كه سر جاي من نشسته بود به جوان تذكر داد.
" مگه دختراي تو بودند پيري كه اعتراض ميكني؟"
" بي عقل حالا دختراي من نه خواهراي خودتم تو همين شهر رفت و آمد ميكنند..."
" حرف دهنت رو بفهم پيري. همچين ميخوابونم بيخ گوشت كه درجا بري بهشت زهرا ها."
هيچ كدام كوتاه نمي آمدند. با چشمكي كه به جوان زدم جرو بحث بينشان پايان گرفت.
در مسير كناري از سمت جنوب به شمال، ترافيك شديد بود. به خودم باليدم كه در مسيرشمال به جنوب سفر ميكنم وگرنه مجبور بودم از حرص تمام موهاي سبيلم را بجوم. اين خيال باطل چند متري جلوتر مثل حبابي تركيد. نبش ميدان منيريه تصادف يك تاكسي با ماشين پليس ترافيكي شديد ايجاد كرده بود. در همين توقف كوتاه چند نفري پياده و بيست،سي نفري به زور سوار شدند:
" آقاي راننده تو رو به جدت كوتاه بيا ديگه سوار نكن"
" آقايون اون وسط كه خاليه چرا نميريد داخل"
" مثل اينكه زبون خوش حاليت نيست ميگم برو ديگه سوار نكن"
" داداش سوار شدي خبر از حال پياده ها نداري بزار كارمو بكنم انقد ننال."
بگو مگوي اين دو هم با پياده شدن مسافر معترض پايان گرفت. بالاخره اتوبوس حركت كرد. ناگهان مرد كنار دستي ام سرش را گرفت و نقش بر زمين شد. يكي از خانم ها به بيرون اشاره ميكند و پسربچه تيركمان به دستي كه در حال فرار است را نشان ميدهد. راننده مثل قرقي دنبال پسرك دويد و سر خيابان فرعي يقه پسربچه را گرفت. با چند سيلي كه به صورتش ميزند به گريه مي افتد. دو نفر، جوان زخمي را از اتوبوس بيرون مي آورند. سرتاسر صورتش غرق خون است. راننده پسرك را به سمت اتوبوس مي آورد و مرد زخمي با مشت و لگد به جانش مي افتد. خدا را شكر ميكنم كه شانس آورده ام و سنگ به صورت من اصابت نكرده است و گرنه حالا بايد راهي بيمارستان مي شدم. همان دو مسافر جوان زخمي را سوار تاكسي ميكنند و اتوبوس هم به راه مي افتد. راننده به محض نشستن از جمعيت خسته و بي رمق مي خواهد صلوات بفرستند. به جمعيت داخل اتوبوس نگاه كردم. مردي سيه چرده در حاليكه با يك دست به ميله آويزان شده است با دست ديگرش با دماغش ور ميرود. چندشم شد و رويم را بر گرداندم. يك لحظه تصميم گرفتم دو ايستگاه آخر را پياده طي كنم. هنگام پياده شدن خودم را جمع كردم تا مبادا دست مرد سيه چرده به لباسم بگيرد. طوري خودش را به من چسباند كه مجبور شدم چشم غره اي بروم و هلش دهم. پنج نفر مجبور ميشوند پياده شوند تا من بتوانم از در عقب خارج شوم. نفس عميقي كشيدم و به پياده رو رفتم. داشتم به اتفاقات بين مسير فكر مي كردم كه چند متر جلوتر دوباره اتوبوس را ديدم كه باز توقف كرده است. به خودم آفرين گفتم كه موقعيت شناسي كردم و زودتر از شر اين سفر كوتاه راحت شدم. درگيري رخ داده بود و باز راننده احساس مسئوليت كرده بود اما اين بار چاقوي يكي از طرفهاي دعوا گردن راننده را بريده بود. خواستم از عرض خيابان رد شوم كه يك لحظه دو اتوبوس ضربدري از كنارم گذشتند. اگر يك قدم زودتر برداشته بودم بين دو اتوبوس له مي شدم. با دقت به دو سوي خيابان نگاه كردم و قدم اول را بر داشتم. هنوز وسط خيابان بودم كه ناگهان موتور سواري با سرعت به من نزديك شد. ميلي متري از كنارش رد شدم اما كيفم به ترك موتور گير كرد و وسط خيابان افتاد . راكب بي اعتنا دور شد. چند ماشين از روي كيفم رد شدند. به محض خلوت شدن سريع كيفم را برداشتم و به گوشه پياده رو رفتم. آمبولانسي از راه رسيد و جلوي اتوبوس توقف كرد. راننده را در حاليكه بيهوش نقش زمين شده بود با برانكارد به داخل اتاقك بردند و آژيركشان از صحنه دور شدند. به اتوبوس خيره شدم . هنوز چند نفر داخل اتوبوس نشسته بودند. از اولين فرعي كنار دستم پيچيدم و به سمت خانه حركت كردم.



تحرير اول: 3/7/84
بازنويسي: 28/7/84

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33566< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي